پیرزن پس از پیدا کردن پلاستیکی از روی زمین خدا را شکر کرد و به جمع کردن خیرات پرداخت .
تمام امیدش را برداشت و با لحنی آکنده از معنا فریاد زد می روم .
اماهر بار که عزمش را جزم رفتن می کرد گذشت زمان عصبانیتش را می بلعید و او کمیی آرام می گرفت .بعد ها فهمید که کسی که هر بار می خواست از خانه برود عصبانیتش بوده نه خود واقعیش.