داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

آرام گرفت

اسم دخترمان را بگذاریم انسیه

دلش هری ریخت

-چرا ،انسیه کیه؟

با تمآنینه پاسخ داد:

لقب حضرت زهراست


حکمت خدا کجا..و قیاس ما کجا

حتمن گناهی کرده ای که به این روز افتاده ای !

که خدا تو را فلج کرده

با خونسردی هر چه تمام پاسخ داد:

من هم مثل تو فکر می کردم 

شاید گناهی کرده باشم 

خدایا!

که به واقعه ی کربلا رسیدم ...

دست های از بدن جدا 

سرهای از بدن جدا

جان های از بدن جدا

شکوه ای نکردم به خدا

و گفتم برای تو یک پا را از دست دادن کم است اگر چه به انتقام گناهم باشد...

استخاره

کتاب استخاره را برداشت

"بگذار ببینم خدا خوب یا بد است"...

_خیلی خیلی بد است.

با دلخوری نگاهم کرد و با قاطعیت هر چه تمام با تمام لحن کودکی اش گفت :استخاره ها دروغ می گویند خدا خیلی خیلی خوب است...

و ایمانش را به کتاب استخاره از دست داد.

ارث

خدا رحمت کند مادرش را...

چشم هایش رفتارش به مادرش رفته 

انگار همه چیز مادرش را به ارث برده حتی غم های مادرش را ..


قصه ی بود و نبود

یکی بود یکی نبود،اون یکی که همیشه بود خدا بود و اون یکی که هیچ وقت نبود آدم بود.