اومد تو اتاقو کف اتاقو تی کشید .فضای اتاق پر شد از بوی مواد شویند هایی که روی تی ریخته بود .از بوی اتاق راهی حیاط دفتر شدیم که خانم مسنی از توی چهار چوب درب سرک کشید و درخواست کمک مالی کرد یکی جواب داد ما خودمون نیازمندیم به درگاه خدا برو خانم .همینکه از بچه ها جدا شدم دستمو تو جیبم بردم هزاری چسب خورده ای بین کاغذای تاه خورده ی جیبم بیرون اومد .با عجله دویدم به سمت در حیاط و سرمو به سمتی که رفته بود بیرون چرخوندم صداش کردم "حاج خانم!"برگشت و با لبخند صدامو دنبال کرد رفتم به سمتشو روزی ای که خدا واسش مقرر کرده بود و به دستش رسوندم و تا انتهای کوچه با صدای بلند می گفت سفید بخت شوی دختر! ی حس خوب از دعایی که در حقم کرد دارم .گاهی وقتا کمک کردن به دیگران توفیق می خواد .
بندگان مومن ما کسانی هستند که از روزی خود انفاق می کنند... جالبه درست بعدش یه احساس لذتی به آدم دست میده... ولی واقعا به اون قضیه توفیق اعتقاد دارم و در پی اثباتشم.
ممنون از بابت آرامشی که خدا بهم داد ممنونش شدم و حس کردم ی توفیق بوده