داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

تولدی دوباره

صدای پسر همسایه ی بغلی که داشت با دوستش تلفنی صحبت می کرد از پنجره اتاق  به خوبی شنیده می شد...

-باور کن که نکبت از زندگیت پاک می شود ..

-اصلآ ی حس و حال خوب داری مجید جان

-مجید به خدا حالا می فهمم چه اشتباهی می کردم

اصلآ احساس سبکی می کنم...

حس می کنم تازه به دنیا آمده ام!

دو روز بود که کشیدن شیشه را کنار گذاشته بود!

گاه آدمی در بیست سالگی می میرد ولی در هفتاد سالگی
 به خاک سپرده میشود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد