از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت :زنده ماندنم را مدیون کلاه کاسکتم هستم ...
و خدا باز از این جمله ها دلش نگرفت ،مانده ام عجب صبری خدا دارد ...
تلخ ترین قصه ای که شنید .قصه ی فوت مادرش بود که پدر بزرگ برایش خواند و فهمیدم که درد کوچک و بزرگ نمی شناسد ..سفره اش را در هر دلی پهن می کند و کوهی از غم را از دل بیرون می آورد زمانی که احساس به لرزه می افتد و ما گما های درونش میل به بیرون پیدا می کنند ، آن وقت است که مثل کوه سنگین می شود در دل..
سال ها باید از نبود کسی بگذرد تا آن را بشناسی
از وقتی که دخترک رفت تازه می فهمم بعضی از رفتار هایش عمدی نبوده ...
محبتش به انسان های خوب بی دلیل بوده و صبوری هایش چقدر بزرگ و قابل احترام بوده .خدا تمام این چیز ها را می دیده که انتخابش کرده بود برای دیدار...
دیدم را عوض کردم و به انچه که باآن احساس راحتی می کردم تغییر دادم .حقیقت ها را آنطور که دلم می خواست ترجمه کردم.
نسبت به همه چیز آرامش یافتم و هیچ مشکلی از آن پس توان مقابله با من را نداشت..و من پیروز شدم.بی هیچ دردسری!