هر شب به امید دیدن او به خواب می رفت...
و هر روز به امید ندیدن او بیدار می شد...
می دانست که نخواهد آمد...
پدرش راه می رفت مادرش گوشه ای می نشست .
مادرش به روی گونه اشک می ریخت و پدرش اشک هایش را دوباره در چشمانش می ریخت .
پدر یعنی سکوت و مادر یعنی فریاد...
پسرک با تخم مرغ های رنگی در دستان کوچکش در کنار قبر مادرش انگار از خدا دلش گرفته بود و هزاران چرا؟در قلب کوچکش بی صدا فریاد می کشید .اینبار میزبان خانه ی آن ها میهمان ها بودند که دسته دسته سبزه می آورند برای مادرش و چقدر شلوغی و چقدر تنهایی در دل کوچکش جوانه می زد و مرد یعنی تحمل این همه مصیبت و باز بر روی پاها راه رفتن ...
پیرزن پس از پیدا کردن پلاستیکی از روی زمین خدا را شکر کرد و به جمع کردن خیرات پرداخت .
تمام امیدش را برداشت و با لحنی آکنده از معنا فریاد زد می روم .
اماهر بار که عزمش را جزم رفتن می کرد گذشت زمان عصبانیتش را می بلعید و او کمیی آرام می گرفت .بعد ها فهمید که کسی که هر بار می خواست از خانه برود عصبانیتش بوده نه خود واقعیش.