داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

استخاره

کتاب استخاره را برداشت

"بگذار ببینم خدا خوب یا بد است"...

_خیلی خیلی بد است.

با دلخوری نگاهم کرد و با قاطعیت هر چه تمام با تمام لحن کودکی اش گفت :استخاره ها دروغ می گویند خدا خیلی خیلی خوب است...

و ایمانش را به کتاب استخاره از دست داد.

ارث

خدا رحمت کند مادرش را...

چشم هایش رفتارش به مادرش رفته 

انگار همه چیز مادرش را به ارث برده حتی غم های مادرش را ..


قصه ی بود و نبود

یکی بود یکی نبود،اون یکی که همیشه بود خدا بود و اون یکی که هیچ وقت نبود آدم بود.

غرق گمراهی

راه های زیادی را اشتباهی رفته بود..

تاجایی که به سرزمینی رسید که هیچ وقت خورشید طلوع نمی کرد .

آنجا همیشه شب بود ،در سیاهی شب ها خودش را نیز گم کرده بود و هیچ وقت چشم هایش عادت به نور نداشت .و شاید...

روزی به انتهای این سیاهی ها برسد لحظه ای که دیگر خیلی دیر است.فاصله ی یک نفس است.

دنیا را نباید اشتباهی گرفت

پسر عمویش هر بار که به اتاق تزیین شده و پر اسباب بازی او می رفت با نگاهی پرحسرت ابروهایش را در هم می کشید و زیر لب می گفت :خوش به حالش هر بار یک وسیله ی جدید دارد او چقدر خوشبخت است اما نمی دانست معنای نداشتن مادر را...و این چنین است کوچکی دنیای بعضی از ما انسان ها...

جایی روی دیواری نوشتم دنیا را نباید اشتباهی گرفت برای فهمیدن خوشبختی هایمان...