داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

افکارم را شکست می دهم هر لحظه و هر لحظه پیروزی از آن من می شود

دیدم را عوض کردم و به انچه که باآن احساس راحتی می کردم تغییر دادم .حقیقت ها را آنطور که دلم می خواست ترجمه کردم.

نسبت به همه چیز آرامش یافتم و هیچ مشکلی از آن پس توان مقابله با من را نداشت..و من پیروز شدم.بی هیچ دردسری!

تولدی دوباره

صدای پسر همسایه ی بغلی که داشت با دوستش تلفنی صحبت می کرد از پنجره اتاق  به خوبی شنیده می شد...

-باور کن که نکبت از زندگیت پاک می شود ..

-اصلآ ی حس و حال خوب داری مجید جان

-مجید به خدا حالا می فهمم چه اشتباهی می کردم

اصلآ احساس سبکی می کنم...

حس می کنم تازه به دنیا آمده ام!

دو روز بود که کشیدن شیشه را کنار گذاشته بود!

گاه آدمی در بیست سالگی می میرد ولی در هفتاد سالگی
 به خاک سپرده میشود.


باشد اندر صحنه بازی های پنهان

لعیا خواهرشو صدا کرد که بیاد تو اتاق بغلی و از میو ه هایی که آورده بود بخوره .قبلش ی موز و به کسی که داشت کف اتاق و تی می کشید تعارف کرد و اونم خورد و پوستشو رو میز لعیا گذاشت .همینکه لیلا وارد شد موز و برداشت و پوستشو کند و بدون اعتنا به دیگران خوردو او حتی ذرهای فکر نکرد که شاید میوه را دیگری خورده باشد.ولعیا خندید و گفت پس من چی ؟لیلا گفت همه چیز گاهی صحنه ها حقیقت دیگری دارند و درست بر عکس ذهن ماست واقعیت و از آن به بعد سعی کرد در قضاوتش حتی به چشمانش اعتماد صد در صد نداشته باشد.

مهمانی

 اونقدر  دل بزرگی داره که میشه تو دلش هزارتا آدمو جا بده  .می خواست همکاراشو به خونش دعوت کنه ،نزدیک به یک ماه که تو خونش بنایی .خ.نه ای کهبا اشتیاق واردش بشی دیگه برات مهم نیست درو دیوارش چه شکلیه ..کوچیک یا بزرگه ..

با خنده نگاه کرد و گفت .گفتم به خاطر اینکه دوستام میان باید یکم سر وضعشو سامان بدیم .چه دل مهربون و ی رنگ ساده ای .گاهی وقتا تو بزرگی دلش گم میشه آدم..وقتی به این فکر می کنم مهمان کسی هستم که دلش از خونش بزرگتره واسه رفتنت ذوق وشوق زیادی داره با دل و جون واست غذا درست می کنه و دوست داره بهت خوش بگذره ی حس خوب همه وجودتو می گیره .که هنوز  بعضی دلا اینقدر قشنگ و دست نخورده و بی آلایشن هنوز میشه دوست بداریم و دوست داشته شویم...این مهمانی برای من به ارزش یک زیارت است زیارت یک دل پاک

گاهی می شود خوشبختی را خرید

اومد تو اتاقو کف اتاقو تی کشید .فضای اتاق پر شد از بوی مواد شویند هایی که روی تی ریخته بود .از بوی اتاق راهی حیاط دفتر شدیم که خانم مسنی از توی چهار چوب درب سرک کشید و درخواست کمک مالی کرد یکی جواب داد ما خودمون نیازمندیم به درگاه خدا برو خانم .همینکه از بچه ها جدا شدم دستمو تو جیبم بردم هزاری چسب خورده ای بین کاغذای تاه خورده ی جیبم بیرون اومد .با عجله دویدم به سمت در حیاط و سرمو به سمتی که رفته بود بیرون چرخوندم صداش کردم "حاج خانم!"برگشت و با لبخند صدامو دنبال کرد رفتم به سمتشو روزی ای که خدا واسش مقرر کرده بود و به دستش رسوندم  و تا انتهای کوچه با صدای بلند می گفت سفید بخت شوی دختر! ی حس خوب از دعایی که در حقم کرد دارم .گاهی وقتا کمک کردن به دیگران توفیق می خواد .