داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

گاهی صدای افکار بلند می شوند

به من می گفت عجیبی ...

نمی دونم پر حرفی !

بهش گفتم حرفای من مخاطب نداره !

من فقط بیشتر وقتا بلند فکر می کنم.

آرام گرفت

اسم دخترمان را بگذاریم انسیه

دلش هری ریخت

-چرا ،انسیه کیه؟

با تمآنینه پاسخ داد:

لقب حضرت زهراست


حکمت خدا کجا..و قیاس ما کجا

حتمن گناهی کرده ای که به این روز افتاده ای !

که خدا تو را فلج کرده

با خونسردی هر چه تمام پاسخ داد:

من هم مثل تو فکر می کردم 

شاید گناهی کرده باشم 

خدایا!

که به واقعه ی کربلا رسیدم ...

دست های از بدن جدا 

سرهای از بدن جدا

جان های از بدن جدا

شکوه ای نکردم به خدا

و گفتم برای تو یک پا را از دست دادن کم است اگر چه به انتقام گناهم باشد...