داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

غرق گمراهی

راه های زیادی را اشتباهی رفته بود..

تاجایی که به سرزمینی رسید که هیچ وقت خورشید طلوع نمی کرد .

آنجا همیشه شب بود ،در سیاهی شب ها خودش را نیز گم کرده بود و هیچ وقت چشم هایش عادت به نور نداشت .و شاید...

روزی به انتهای این سیاهی ها برسد لحظه ای که دیگر خیلی دیر است.فاصله ی یک نفس است.

دنیا را نباید اشتباهی گرفت

پسر عمویش هر بار که به اتاق تزیین شده و پر اسباب بازی او می رفت با نگاهی پرحسرت ابروهایش را در هم می کشید و زیر لب می گفت :خوش به حالش هر بار یک وسیله ی جدید دارد او چقدر خوشبخت است اما نمی دانست معنای نداشتن مادر را...و این چنین است کوچکی دنیای بعضی از ما انسان ها...

جایی روی دیواری نوشتم دنیا را نباید اشتباهی گرفت برای فهمیدن خوشبختی هایمان...

امید

هر شب به امید دیدن او به خواب می رفت...

و هر روز به امید ندیدن او بیدار می شد...

می دانست که نخواهد آمد...

لحظه ی خداحافظی

پدرش راه می رفت مادرش گوشه ای می نشست .

مادرش به روی گونه اشک می ریخت و پدرش اشک هایش را دوباره در چشمانش می ریخت .

پدر یعنی سکوت و مادر یعنی فریاد...

تخم مرغای رنگی

پسرک با تخم مرغ های رنگی در دستان کوچکش در کنار قبر مادرش انگار از خدا دلش گرفته بود و هزاران چرا؟در قلب کوچکش بی صدا فریاد می کشید .اینبار میزبان خانه ی آن ها میهمان ها بودند که دسته دسته سبزه می آورند برای مادرش و چقدر شلوغی و چقدر تنهایی در دل کوچکش جوانه می زد و مرد یعنی تحمل این همه مصیبت و باز بر روی پاها راه رفتن ...