داستان

اثری از یک نا نویسنده

داستان

اثری از یک نا نویسنده

تخم مرغای رنگی

پسرک با تخم مرغ های رنگی در دستان کوچکش در کنار قبر مادرش انگار از خدا دلش گرفته بود و هزاران چرا؟در قلب کوچکش بی صدا فریاد می کشید .اینبار میزبان خانه ی آن ها میهمان ها بودند که دسته دسته سبزه می آورند برای مادرش و چقدر شلوغی و چقدر تنهایی در دل کوچکش جوانه می زد و مرد یعنی تحمل این همه مصیبت و باز بر روی پاها راه رفتن ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد